دکتر محمدرضا طالبان عزیز، کار خیلی خوبی کرده اند و نقدی بر مقاله «مردگی، ممد حیات آکادمی» من نوشته اند که عیناً در ادامه آورده می شود. صمیمانه از ایشان سپاس گزارم.
-----------------------------------------------------------------------------------
مقاله محمد فاضلی با عنوان «مردگی، ممد حیات آکادمی»، نقدی است که بر وضعیت نامساعد رشتة جامعهشناسی، بالاخص جامعهشناسی آکادمیک (یا بقول بوراووی: حرفهای) در ایران دلالت دارد. در نقد این نقد، نکاتی به شرح ذیل تقدیم میگردد:
اول) مقالة فاضلی از دو بخش اصلی تشکیل شده است: توصیف و تبیین. فاضلی در مقام اثبات مسأله ادعایی خویش در بخش توصیف، 9 شاخص را برای پوشش مفهومی «کمجانی جامعهشناسی» ارایه داده است که همة آنها جنبة عینی و مستقل از پنداشت افراد دارند. ولی، در مقام تطبیق این شاخصها به جامعهشناسی آکادمیک ایران (= اثبات مدعا) با مدنظر قرار دادن فقط شاخص آخر(وضعیت پایاننامههای دانشجویی) تنها یک شاهد تجربی (یا بقول خودش آماری) آورده است که آن هم از سنخ پنداشت افراد است!(= نظرسنجی از اعضای انجمن جامعهشناسی) که مسلماً شاهدی مناسب و دلالت کننده برای اثبات مدعای ایشان نیست. از این حیث، مغالطهای در اثبات مدعای توصیفی رخ داده است و ایشان، مثل برخی دیگر از دانشپژوهان علوم اجتماعی، دچار مغالطة «خلط واقعیت با پنداشت از واقعیت» شدهاند. پنداشت از واقعیت به هیچوجه شاهدی تجربی برای ارزیابی مدعایی در خصوص خودِ واقعیت نیست. به عبارت دیگر، «واقعیت» غیر از «نظر افراد در بارة آن واقعیت» است. در تشریح این مغالطه، شاید مفید باشد تا مثالی را که همیشه سر کلاس روش تحقیق برای دانشجویان جامعهشناسی میزنم، بازگو نمایم. فرض کنید میخواهیم بدانیم که ارتفاع کوه دماوند چقدر است؟ حال فرض کنید، بجای استفاده از شاخص مناسب برای سنجش ارتفاع کوه، یک نظرسنجی از نمونهای تصادفی از مردم تهران انجام داده و سوال مذکور را از آنها بپرسیم. باز هم فرض کنید که نتیجة این نظرسنجی نشان دهد که 89 درصد مردم تهران نظرشان این است که قله دماوند بین 3000 تا 3500 متر ارتفاع دارد. در حد گزارش نظر مردم، منطقاً حق داریم و درست است که بگوییم «اکثر قریب به اتفاق مردم تهران ارتفاع قلة دماوند را بین 3000 تا 3500 متر دانستهاند» (بیان نظر افراد در بارة واقعیت)، ولی منطقاً حق نداریم بگوییم که «ارتفاع قلة دماوند بین 3000 تا 3500 متر است» (بیان واقعیت) چون کاملاً غلط است(ارتفاع کوه دماوند 4661 متر است). البته، این مثال جنبة آموزشی دارد و نمیخواهد بگوید که پدیدههای موضوع جامعهشناسی همانند کوه دماوند هستند. در واقع، بنده به هیچوجه منکر ارزش مطالعات پیمایشی بالاخص در جامعهشناسی (اگرچه، تحقیق پیمایشی در جامعهشناسی معادل با نظرسنجیهای مرسوم نیست) و شناخت از پنداشتهای کنشگران نیستم؛ تنها نکتهای که بر آن تأکید میورزم «لزوم تناسب میان شواهد تجربی با شاخصهای مفهومی» است. به عنوان مثال، همانطور که برای اطلاع از وضعیت «رضایت سیاسی» در یک جمعیت خاص، به شواهد ذهنی(پنداشتها و احساسات) آنان نیاز هست، شواهد ذهنی(پنداشتهای) افراد دلالت مناسب و قابل اعتمادی برای اطلاع از «نرخ خودکشی در تهران» ندارد.
به همین سیاق، این مدعای محمد فاضلی که پایاننامههای دانشجویی (قاعدتاً منظورشان در سطح کارشناسی ارشد و دکتری است و نه لیسانس که فقط تمرینی در حد روش تحقیق عملی است) از حیث کیفیت واجد استانداردهای مناسب نیستند، واقعیتی است که باید با شاخصهایی که معرّف استانداردهای مناسب کیفی باشد رعایت نشدنش را در اکثر پایاننامههای دانشجویی رشتة جامعهشناسی نشان داد، صرفنظر از آن که نظرات و پنداشتهای اعضای انجمن جامعهشناسی(که طبق اساسنامة انجمن میتوانند لیسانسیه یا حتی دانشجوی سال سوم و چهارم رشتههای علوم اجتماعی باشند و هیچ تجربهای از تدوین پایاننامه نداشته باشند) چه باشد. از آنجا که انجام این کار(تدوین شاخصهایی برای سنجش استانداردهای مناسب کیفی و مقابله دادن آن با تمام پایاننامههای دانشجویی رشتة جامعهشناسی در سرتاسر ایران یا نمونهای معرّف از آن) خیلی سخت و دشوار است، محمد فاضلی نیز به همان راه راحت ولی غلطی رفته که حاصلش تضعیف منزلت تحقیقات جامعهشناسی در ایران بوده است، یعنی تقلیل تحقیق اجتماعی به سطح نظرسنجیای که هر مهندس یا حتی دیپلمهای خود را قادر به انجامش میداند. بیگمان، ما جامعهشناسان سالها آموزش نمیبینیم که «پنداشتهها و ادراکات حاصل از زندگى»[1] مردم را بازتولید کرده و آنها را در قالب جداول توزیع درصدی و نمودارهای آماری و سایر بزکهای تکنیکی بیاراییم. بگذاریم و بگذریم! در هر حال، نتیجة حاصل از انجام نظرسنجی محمد فاضلی[2] در نهایت چیزی نیست جز نظرات و پنداشت برخی از اعضای انجمن جامعهشناسی ایران در خصوص پایاننامههای دانشجویی رشتة جامعهشناسی، که تماماً از جنس «نظر و پنداشت» است نه «انکشاف واقعیت» و از این رو، حداکثر میتوانند برای محققین عرصة علمِ جامعهشناسی، «فرضیه» محسوب شوند که صحت و اعتبارش مجدداً باید توسط انجام مطالعهای علمی مورد وارسی و ارزیابی نظاممند قرار گیرد.
یک نکتة کوتاه دیگر آن که، روانشناسان اجتماعی نشان دادهاند که ادراکات و پنداشتهای معمولی افراد که حاصل تجربیات زیستهشان هست(نه محصول دانشهای معتبر) غالباً مبتلا به خطاهای متعددی(از جمله، ادراکات و قضاوتهای قالبی، اثرات هالهای، فرافکنیها، ادرکات برگزیده، سوگیریهای ایدئولوژیک، و ...) است. علم و روشهای علمی برای انکشاف واقعیتها، تلاشی هستند تا حتیالامکان بر این خطاها فائق آییم و آنچه را که میپنداریم یا دیگران میپندارند، واقعیت نبینیم.
دوم) اگر مقالة فاضلی را یک «تحلیل نظری صرف» در نظر گرفته که بینیاز از ذکر شواهد لازم برای احکام و مدعاهایی است که برخی از آنها جنبة اتهام به/تحقیر اساتید جامعهشناسی دارد (مدعاهایی مثل، افت کیفی آموزش جامعهشناسی{که گزارهای ماهیتاً طولی است که قاعدتاً بایستی برآمده از مقایسة دو وضعیت سابق و حال باشد، چون دالِ «افت» مدلولش این فرض مشکوک و اثبات نشده است که سابقاً وضعیت کیفی آموزش جامعهشناسی خیلی بهتر از هماکنون بوده است}؛ قطع ارتباط کنشگران اجتماعی علمی با کتابهای کلاسیک و متأخر؛ استادان جامعهشناسی وظیفة خواندن خویش را به دانشجویان کارشناسی ارشد و دکتری منتقل کردهاند؛ نخواندن، ننوشتن و فکر نکردن اساتید جامعهشناسی؛ جامعهشناسان آکادمیک ایرانی از پسِ آموزش رشتة خودشان هم برنمیآیند) و ما هم در حلقة محدود تعاملاتمان یا گفتهها و شنیدههایمان، بتوانیم یک یا چند مصداق برای این مدعاها پیدا کنیم (با توجه به تنوع و پیوستاری بودن پدیدههای اجتماعی همواره میتوان برای همة مدعاهای نظری متعارض، موردهایی را پیدا نمود که مصداق آنها باشند) تا ترکیبی از احساس شهودی و تجربة زیستهمان موجب گردد تا با محمد فاضلی همدلانه همراه شویم؛ ولی نباید از یاد ببریم که بُرد و دامنة گزارههای محمد فاضلی، «ایران» یا «رشتة جامعهشناسی در دانشگاههای سرتاسر ایران» است، و قلمروی این مدعاها کجا و شواهد بسیار محدود ما کجا.
از سویی دیگر، تجربة زیستة 28 سالة بنده در اجتماع علمی جامعهشناسی ایران- چه بعنوان دانشجو و چه استاد- و استمداد از بضاعت اندک علمی خویش برای تفسیر این تجربة زیسته در راستای مسألة اصلی این مقاله، من را به این نتیجة شهودی رسانده است که وضعیت آکادمی جامعهشناسی ایران نه «کمجان و بیتحرک» است و نه «زیادجان و پرتحرک»؛ بلکه، هم «کمجان و بیتحرک» است و هم «زیادجان و پرتحرک»! (بجای: یا این یا آن، هم این و هم آن). یعنی، اجتماع علمی جامعهشناسی ایران هر دو وضعیت متعارض فوقالذکر را دارد به اضافة طیف وسیعی که بینابین این دو کرانه قرار دارند (متوسطها). در واقع، به نظر نمیرسد با یک دوقطبی مواجه باشیم که نفی یکی لزوماً به اثبات دیگری منجر شود. به عبارت دیگر، اگر ثابت شد که آکادمی جامعهشناسان ایرانی پویا و پرتحرک نیستند (حالا کدام آکادمی ایرانی پویا و پرتحرک است؟) لزوماً اثبات نمیشود که لاجرم کمجان و بیتحرک هستند، چون ممکن است بسیاری از اعضای این آکادمی بین این دو قطب قرار گرفته و متوسطجان! و متوسطحرکت! باشند. واقعاً، در میان اساتید و دانشجویان علوم اجتماعی خیل عظیمی را نمیتوان دید که در مقایسه با کلِ همقطارانشان در مقولة متوسطین قرار میگیرند و نمیتوان آنان را در قالب تنگ دو قطب مزبور گنجانید؟ در بند بعدی تلاش نمودهام تا بر اساس یکی از دستاوردهای علوم اجتماعی بر مرجح بودن این مدعای خویش استدلالی اقامه نمایم.
سوم) به نظر میرسد، به جای اتخاذ رویکرد بولی مبنی بر آن که اکثر قریب به اتفاق فعالیتهای آموزشی، پژوهشی، و ... آکادمی جامعهشناسان ایرانی جزو مجموعة «کمجانان یا بیتحرکها» قرار دارند و فقط قلیلی از آنها خارج از آن مجموعه هستند(یعنی، یا عضو مجموعة «کمجانان یا بیتحرکها» هستند یا نیستند- بصورت وجود یا عدم)، و با توجه به تفاوتها و تنوع پدیدههای اجتماعی در عالمِ واقع، درستتر آن است این مسأله را با رویکرد فازی (مجموعههای فازی) تحلیل کنیم؛ یعنی وضعیت هر یک از شاخصهای نهگانة فاضلی که مبیّن «کمجانی» تلقی شده است را بصورت درجات متفاوت عضویت در این مجموعه- یا به زبان حکما، جزو مقولات تشکیکی یا به زبان روششناسان علمی، پیوستاری- ببینیم. مثلاً اگر «کلاسِ درسِ آموزنده و برانگیزاننده» در رشتة جامعهشناسی را یک مجموعه در نظر بگیریم، به نظر نمیرسد درست باشد که همه یا اکثر کلاسهای مختلف رشتة جامعهشناسی در سرتاسر ایران را خارج از این مجموعه در نظر بگیریم. بلکه، به واقعیت نزدیکتر است که تنوع و تفاوتهای کلاسهای مختلف را از حیث آموزندگی و برانگیزانندگی مدنظر قرار دهیم؛ یعنی در عالم واقع، ما با درجات عضویت متفاوت در مجموعة «کلاس درس آموزنده و برانگیزاننده» روبرو میباشیم که از آموزندهگی و برانگیزانندهگی کامل تا فاقد آموزندهگی و برانگیزانندهگی در نوسان میباشند. حال، به نکتة اصلی میرسیم که توزیع درجات متفاوت عضویت در این مجموعهها یا شکل این پیوستار در جمعیت وسیع آکادمی جامعهشناسی ایران چگونه است؟ البته، این یک سوال تجربی است که نیازمند تحقیق وسیع تجربی برای پاسخدهی است؛ ولی در مقام تحلیل- نه تحقیق- پرسش مذکور را اینگونه طرح میکنم: آیا واقعبینانه است که انتظار داشته باشیم اکثریت موردها در آکادمی جامعهشناسی ایران، مصداق پُرتحرکی و زیادجانی(! در مقابل کمجانی) باشند؟ برای ارایة پاسخ تحلیلی به پرسش مذکور ابتدا بهتر است به اعتراف خود محمد فاضلی رجوع کنیم. ایشان در مقالهشان چنین نوشتهاند: «منکر وجود کنشگران کوشا و پرکار، کلاسهای پرهیجان، مشارکتکنندگان فعال در فضای اجتماعی، جامعهشناسان مردممدار و دانشجویان پرمسأله و علاقمند نیستم. اما در فضای کلی جامعهشناسی، این گروه در اقلیتاند».
حال،پرسش بنده این است که چه موقع و در کجا، اینها در اقلیت نبودهاند؟ آیا وضعیت طبیعی یا نرمال رشتههای علمی همین گونه نیست؟ به نظر من، اولین دستاورد عالم شدن، بویژه جامعهشناس شدن، واقعبینی است. آیا انتظار داشتن از این که تمامی یا اکثر پارامترهای مبیّن رشتة جامعهشناسی را با کیفیت بالا مشاهده کنیم، انتظاری واقعبینانه است؟ توضیح آن که، یکی از دستاوردهای مهم علوم اجتماعی و روانشناسی این بوده است که اکثر پدیدههای انسانی و اجتماعی (که شاید، کیفیت اساتید، دانشجویان، کلاس های درس، پایاننامهها، و ... نیز از جملة آنها باشد) در جمعیتهای وسیع بصورت یک منحنی نرمال توزیع میشوند. در واقع، توزیع نتایج مربوط به ویژگیهای انسانی و اجتماعی بصورت یک زنگوله در میآید که اقلیتی (کمتر از پنج درصد) بسیار بالا هستند و کاملاً آن صفت یا کیفیت را دارا میباشند. اقلیت دیگری (کمتر از پنج درصد) هم هستند که بسیار اندک واجد آن صفت یا کیفیت بوده یا اصلاً فاقد آن میباشند؛ و اکثریت افراد و موردها (حدود 90 درصد) بینابین هستند و حد متوسطی از آن صفت یا کیفیت را دارا میباشند. در این نوع منحنیها، معمولاً متوسط یا میانگین است که مبنای قضاوت در باره دیگران قرار میگیرد و هر یک از افراد بر اساس فاصلهای که با متوسط یا میانگین پیدا میکنند واجد درجات قوی یا ضعیف از آن صفت یا کیفیت میشود. در یک ارزیابی علمی و واقعبینانة تحلیلی، هیچگاه حالتهای افراط و تفریط در منحنی (که اقلیت را تشکیل میدهند) مبنای قضاوت در باره دیگران قرار نمیگیرد. درسی که از این دستاورد علمی میآموزیم آن است که اگر حالت افراطی در منحنی کیفیت وضعیت رشتة جامعهشناسی (اساتید مجرب و با انگیزه و دارای پشتکار علمی، دانشجویان کوشا و مستعد، و ...) را مبنای ارزیابی وضعیت این رشته علمی قرار دهیم، طبیعی است که وضعیت همة پارامترها، پایینتر از آن قرار گیرند و بدینسان همواره از وضعیت رشتة جامعهشناسی گلهمند خواهیم بود. وضعیت طبیعی و نرمال رشتة جامعهشناسی آن است که متوسطین در اکثریت باشند نه اقویا. آیا غیر از این است؟
البته، ممکن است محمد فاضلی بگوید که مشکل اصلی آن است که اکثریت را در آکادمی جامعهشناسی ایران ضعفا تشکیل میدهند، بدین معنا که منحنی این رشته در ایران اساساً نرمال نیست و چولگی شدید به یک سو دارد. در این صورت، فقط تحقیقات سیستماتیک علمی است که میتواند مرجّح بودن هریک از این دو احتمال تحلیلی بنده و ایشان را بر دیگری روشن سازد.
چهارم) یکی از کارکردهای مهم بررسیهای تطبیقی میتواند تنظیم و تعدیل توقعات ما باشد. برای مثال، نمیتوان این حقیقت را کتمان نمود که یکی از پیشرفتهترین جامعهشناسیهای آکادمیک جهان مربوط به کشور آمریکا است تا جایی که بنا به اعتراف جامعهشناسان بزرگ، امروزه جامعهشناسی آکادمیک آمریکا هژمونی جهانی دارد. اگرچه بسیاری از عوامل تأثیرگذار را که محمد فاضلی در مقام تبیینِ کمجانی جامعهشناسی در ایران مطرح نمودهاند در کشور آمریکا موضوعیت ندارند؛ ولی باید دید آیا وضعیت رشتة جامعهشناسی در دانشگاههای آمریکا فاقد ضعفهایی است که محمد فاضلی برای جامعهشناسی ایران برشمردهاند؟ در این راستا، اگر از آثار مأیوسکننده و تندی که در خصوص مشکلات بنیادین رشتة جامعهشناسی در آمریکا به رشتة تحریر درآمده است و جامعهشناسی آمریکا را نه کمجان، بلکه نزدیک به بیجان یا رو به زوال ارزیابی نمودهاند (برای نمونه، کتاب «جامعهشناسی: علم ناممکن» از جاناتان و استفن ترنر 1991؛ کتاب «تجزیة جامعه شناسی» اثر اروینگ هوروویتس 1994؛ کتاب «موضوعیت بخشیدن به علوم اجتماعی» از بنت فلایبرگ 2001؛ کتاب «آیا جامعهشناسی مرده است؟» اثر جک پورتر 2008؛ و دهها مقاله در این خصوص) بگذریم، میتوان برای مثال فقط به کتاب «جامعهشناسی چه عیبی دارد؟»[3] (2001) اشاره کرد که در آن، جامعهشناسان بزرگ[4] در16 مقاله مختلف به آسیبشناسی رشتة جامعهشناسی پرداختهاند. در فصل 14 این کتاب، جان هوبر (استاد جامعهشناسی دانشگاه اوهایوی آمریکا) در مقالهای با عنوان «چشماندازهای نهادی در خصوص جامعهشناسی» رشتة جامعهشناسی را از منظر روسای دانشگاهها تحلیل نموده است. وی پس از طرح این پرسش که مدیران و روسای دانشگاهها چه چیزی از یک گروه آموزشی آکادمیک میخواهند؟ سه چیز را عمده دانسته است: اهمیت یا مرکزیت[5]، استادان باکیفیت، و دانشجویان باکیفیت. هوبر با استدلال و شواهد نشان میدهد که در هر سه مورد، جامعهشناسیِ فعلی در آمریکا دچار مشکل جدی است و لذا، برای یک رئیس دانشگاه هیچ مشکلی بوجود نمیآید که تداوم کار دانشگاه خویش را بدون دپارتمان جامعهشناسی تصور کند. وی در ادامه مینویسد، تا آنجا که به کیفیت اساتید مربوط میشود، تقریباً غیرممکن است که اجماع و اتفاقنظری میان جامعهشناسان بدست آورد مبنی بر این که کدامیک از آنها یک استاد خوب ارزیابی میشوند. همچنین، لیپست نتایج یک پیمایش را گزارش نموده است که از دیدگاه روسای دانشگاههای آمریکا، جامعهشناسی چه از حیث کیفیت اساتید و چه از حیث کیفیت دانشجویان در رتبة آخر رشتههای دانشگاهی قرار داشته است. هوبر نتیجه میگیرد که اکثر روسای دانشگاهها فکر میکنند که از حمایتشان از رشتة جامعهشناسی چیز زیادی عایدشان نمیشود. استفن کول، ویراستار همین کتاب (2001) نیز در خصوص کیفیت دانشجویان رشتة جامعهشناسی در آمریکا چنین مینویسد: یک مضمون مشترک در بسیاری از 16 مقالة این کتاب آن است که کیفیت دانشجویان وارد شده به رشتة جامعهشناسی در آمریکا چه در سطح لیسانس و چه تحصیلات تکمیلی، پایین و پایینتر رفته است. اگر ما به نمرات آزمون ورودی فوقلیسانس[6] نگاهی بیندازیم، دانشجویان فوقلیسانس جامعهشناسی هماکنون پایینترین نمرة میانگین را به استثنای رشتههای مددکاری اجتماعی و جرمشناسی دارند. یک دلیل آن که چرا دیگر جامعهشناسانی همچون مرتون، پارسونز، لازارسفلد، یا گافمن نداریم این است که افراد خیلی باهوش نمیخواهند جامعهشناس شوند؛ و با وجود پرستیژ پایین و مشکلات جدیای که رشتة جامعهشناسی با آن دست به گریبان است، چه کسی میتواند آنان را سرزنش کند؟ (ص 27)... آیا با وجود ضعفهای جدی در دورههای لیسانس و تحصیلات تکمیلیِ جامعهشناسی جای تعجب دارد که اکثر (نه همه) جامعهشناسان معروف امروزی از استعداد فکری همسانی با ستارگان جامعهشناسی در گذشته برخوردار نباشند؟(ص 28)... برخی جامعهشناسان مؤلف در این کتاب، به مسألة «فقدان ادب/اخلاق»[7] نیز در اجتماع علمی جامعهشناسان آمریکایی اشاره نموده اند: به نظر میرسد جامعهشناسان لذت میبرند که از پشت به یکدیگر خنجر زنند و اکثراً درگیر جنگ سیاسی شدید و رذیلانهای با یکدیگر بودهاند(ص 29).
جاناتان ترنر، جامعهشناس و نظریهپرداز بزرگ آمریکایی، پاراگراف زیر را در چند مقالة مختلف تکرار نموده است (که قاعدتاً بایستی معطوف به همکاران و همقطاران آمریکایی اش باشد):
«جامعهشناسان غالباً تمایل ندارند که از ایدئولوژیهای شخصی و سیاسیشان دست بردارند؛ جامعهشناسان از نظم و انضباط فکری دوری میجویند، ضمن آن که از لحاظ فکری، خودشیفتهاند و علیرغم موعظهکردنهای مقدسمآبانه در مدح جمعگرایی، بشدت فردگرا هستند؛ خیلی از جامعهشناسان همانند دون کیشوت عمل میکنند و خوابِ رویاهای ناممکن را میبینند»(ترنر 1998 ؛ 2001 ؛ 2008).
آیا واقعاً، بسیاری از قضاوتهای منفی در خصوص وضعیت خودمان ناشی از جهل نسبت به وضعیت دیگران نمیباشد؟ اگر شناختهای حاصل از مقایسه نشان دهند که جامعهشناسی در پیشرفتهترین کشورها نیز از حیث آکادمیک، کم و بیش، بسیاری از مشکلات ما را دارد، آیا در قضاوتهای منفی از اجتماع علمی جامعهشناسان ایرانی که با فشارها و محدودیتهای خیلی بیشتری از جامعهشناسان آن کشورها مشغول به فعالیت هستند احتیاط بیشتری بخرج نخواهیم داد؟ (البته، مجدداً تکرار میکنم که کمیّت و کیفیت کار همه، یکسان نمیباشد و همانطور که استدلال آوردم، واقعبینانهتر آن است که این تفاوتها را نزدیک به منحنی نرمال در نظر بگیریم).
پنجم) محمد فاضلی در مقام تبیینِ کمجان بودن آکادمی جامعهشناسان ایرانی شش عامل را برشمرده است: 1) نظام تأمین مالی دانشگاهها، 2) فقدان نظام ارزیابی و ارزشیابی مؤثر در دانشگاهها، 3) سیاست علمی کشور که بیشتر بوروکراتیک و ظاهرگرا است، 4) غیررقابتی بودن فضای آکادمی و قطع ارتباط آن با دنیای آکادمی بینالمللی، 5) فقدان مطالعات و فعالیتهای بینرشتهای، و 6) برخوردهای سیاسی و فروریزی سرمایه اجتماعی که به فضای ناامیدی در کل جامعه نیز انجامیده است. دقت در این عاملها، با توجه به توضیحات محمد فاضلی، نشان میدهد که بسیاری از آنها صفت نظام دانشگاهی در کل ایران هستند و اختصاص به رشتة جامعهشناسی یا حتی علوم اجتماعی ندارند. پس اگر، هر یک از این عوامل ششگانه، مدخلیتی علّی در تکوین کمجان بودن آکادمی داشته باشند، باید در همة رشتههای دانشگاهی (اعم از رشتههای مختلف در علوم پایه، فنی و مهندسی، پزشکی، ادبیات و علوم انسانی، الهیات، و ...) یک چنین تأثیری را گذاشته باشند که البته، ادعا نمودن در این خصوص راحت، ولی نشان دادنش (اثبات مدعا) بسیار مشکل است.
ششم) و نکتة پایانی. آکادمی جامعهشناسی ایران مدتهاست که آماج حملات تخریبی و مشروعیت زدایی علمی از آن قرار داشته است. جامعهشناسان ایرانی بعد از تحمل فشارهای چندگانة متقاطع و سرزنش شنیدنهای مکرّر مبنی بر غربی و منحرف یا حداقل، بیگانه با ایدئولوژی اسلامی بودن، شماتتشدنهای بسیار بخاطر ضعف و ناتوانیشان در ارایة راهحلهای مناسب برای مشکلات اجتماعی، و ... امروزه، بیش از هر چیز دیگر، نیاز به تزریق «اعتماد بنفس» دارند. القای دائمی و مکرّر معایب و تجربیات منفی جامعهشناسی آکادمیک، احساس ناتوانی یا اعتماد بنفس منفی را در میان جامعهشناسان ایرانی، بیش از پیش، تشدید و تقویت می کند(ممکن است رفتهرفته باور کنند که با وجود دانستن جامعهشناسی، کار خاصی نمیتوانند انجام دهند) که نتیجه ای جز نزول فعالیتهای جدی توسط آنان نخواهد داشت. شرط اولیه و لازمة موفقیت در عرصههای مختلف جامعهشناسی آکادمیک، داشتن اعتماد بنفس مثبت کنشگران اصلی آن است[8]. جناب فاضلی! قدرت واژهها را دستکم نگیرید؛ این نوع ارزشگذاری منفی در نامگذاری آکادمی جامعهشناسان ایرانی(مردگی، کمجانی، بیتحرکی و امثالهم) میتواند بر اساس مکانیسمهای القایی و خودتحققبخشی، یا این واقعیت را در صورت وجود، تقویت کرده یا بتدریج شکل دهد. در حقیقت، تخصیص واژههایی که بار ارزشی منفی دارند به آکادمی جامعهشناسان ایرانی، تصویری خاص از این رشته را نزد دیگران ترسیم کرده و ضمن آن که ممکن است موجب دلسردی کنشگران فعال در این آکادمی شده، اعتماد بنفس آنان را تضعیف می کند. آیا اگر برای توصیف همین وضعیت موجود در آکادمی جامعهشناسان ایرانی(که مسلماً با وضعیت مطلوب خیلی فاصله دارد) بجای واژههای مردگی، کمجانی، بیتحرکی از واژة «نرمال» استفاده نماییم، که بنده به آن معتقدم، تصویرکاملاً متفاوت و تأثیر مثبتتری نمیگذاریم؟ ضمن آن که، انجام این کار حقیقتاً توجیه ضعفها و معایب فعلی آکادمی جامعهشناسان ایرانی نیست؛ چون سعی و تلاشهای علمی همة ما در راستای این هدف تصریحی یا تلویحی است که جامعهشناسی را از وضعیت موجود به سمت وضعیت مطلوب(که پایانی ندارد) حرکت دهیم، یا به عبارت فنیتر، میانگین منحنی رشتهمان را ارتقاء بخشیم تا کیفیت اکثریت متوسط و اقلیت تفریطی هم ارتقاء یابند.
در پایان نمی توانم از ذکر این نکته بگذرم که عطش ما جامعهشناسان به تبیین پدیده ها موجب گردیده که در برخی موارد به مسألة «اثبات وجود پدیدة مورد تبیین» توجة مکفی نکنیم. واقعاً چرا ما بدون دلیل و مدرک کافی از طرف مدعیان، کمجانی و بیتحرکی علوم اجتماعی آکادمیک را میپذیریم و تلاش میکنیم دست به تبیین پدیدهای بزنیم که اصلِ وجودش ثابت نشده است؟ جناب فاضلی! اگر بنده شش عامل تبیینی موجه و متقاعدکننده را برای افسردگی جنابعالی بیاورم ولی شما اصلاً دچار افسردگی نباشید، آیا تبیین به ظاهر موجه بنده، خیالبافی نیست؟ پس، جامعهشناسان باید همواره مراقب گفتمانهای منفی علیه جامعهشناسیِ آکادمیک باشند و با دمیدن در آتش آن، شعلهورترش نکنند که خواهناخواه دامن خودشان را خواهد گرفت.
والسلام.
محمّدرضا طالبان. ساعت 2 نیمه شب جمعه 8 آبان 1394
[1]Common Sense
[2] دقت در مفاد 8 گویة آورده شدة توسط ایشان حاکی از اجمال و ابهام زیاد مفهومی است که اعتبار و پایایی یک چنین مقیاسی و بالتبع، اعتماد به نتایج حاصل از آن را زیر سوال میبرد. ولی، بحث ما در اینجا نادیده گرفتن این ضعف اندازهگیری و فرض معتبر و پایا بودن مقیاس فاضلی است.
[3] What’s wrong with sociology?
[4] جامعهشناسان مشهوری همچون، آرتور استینچکمپ؛ پیتر برگر؛ جیمز دیویس؛ هوارد بکر؛ راندل کالینز؛ استفن کول؛ جیمز رول؛ سیمور لیپست؛ و ...
[5] Centrality
[6] Graduate Record Examination (GRE)
[7] The absence of civility
[8] تلاش بنده- در حد بضاعت اندک خودم- در کتاب «معمای پیش بینی انقلابها» و مقالة «علیة جامعهشناسی سیاستگذار» برای نشان دادن این که جامعهشناسان بزرگ در کشورهای پیشرفته و صاحب علم نیز نه توانستهاند حوادث بزرگ و سرنوشتسازی چون انقلابها را پیشبینی کنند، و نه توانستهاند به مثابة مهندسان و طبیبان اجتماعی راهحل متقن و کارسازی برای مشکلات جامعهشان ارائه دهند، در همین راستای اعتماد بنفسِ مثبت بخشیدن به جامعهشناسان آکادمیک ایرانی بوده است که خیلی احساس عقبماندگی نکنند.